ای که این لحظه
تو در خویش
مرا مهمانی
اسم شب را
تو به درویش بگو
پنهانی
تا که در خلوت شبهای دگر
مست،نهانی
سفره راز کنیم باز
به سر شور جوانی
باورت نیست
که
در سور دلم
سخت گرانی
مطرب این ساز غمین تر
که
کنم عشوه عیانی
به یقین باش
که از ناز وفرح
هیچ ندانی
چونکه
در من نگری
نیست مرا
از تو زیانی
اگر از شعر من آمد
به سرت حرف نهانی
به دلم گو که
شاید
تو دراین خانه دلدار بمانی
عاقبت حرف دل آمد به میان
گر چه زبانی
باش
تا لحظه موعود کنم
شیوه جانی
تا کجاوهی خاموش آخرینم فرا رسد
نگاه میکنم و میپذیرم
که تو را «حضور بنفشه» نام بگذارم و خاموش بنشینم.
((محمد رضا فشاهی))
من از دنیای بی رحم سکوت و درد می آیم
تو فریادی و هرگز این جهانم را نمی فهمی
#سمیه_تقوی(پرنده شرقی)
انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی
هر لحظهی همراهی ما خاطرهای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
نفرین به وفاداریات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی
چون خاطرهی غنچهی پرپر شده در باد
در حافظهی باغچهها هستی و رفتی
جا ماندن تصویر تو در سینهی من آه
این آینه را آه که نشکستی و رفتی
فاضل نظری
شیخ تا چشمش به تو افتاد استغفار کرد
گفت باید دور شد از دام شیطانِ رجیم
دوستت هرگز نخواهم داشت را تکرار کرد
از گزندت ایمنی می خواست دور خویش را
با نماز و روزه و تسبیح خود ، دیوار کرد
جای این دیوار های تفرقه انداز، کاش
شهر را نقاشی ِ گیسوی گندم زار کرد
رفته ای از دیده باید با چه رویی ،جمله ی
مانده ای در قلب من محفوظ را اقرار کرد
سیدمهدی هاشمی نژاد