صبح یک روز بهار
لب گلخانه یار
مادرم را دیدم
با خودش می خندید
گاهی هم لب می زد
حرف او با گل ها
ساده و روشن بود
پا به پا با گل ها
ساقه بالا می برد
تب گل ها را
حس می کرد
گاهی با عشق
نوازش می کرد
ریشه و ساقه این گل ها را
او به اندازه عطرش عاشق بود
زیر اندیشه این گلخانه
به گلی برخوردم
تا ابد مهر و محبت می افشاند.
علیرضا زرقانی.24/8/93